در حال بارگذاری ...

دلقک، خوب یا بد

ما دلقکیم ... صورتمان را سیاه می کنیم تا دل مردم سیاه نشود ؛ قرمز می پوشیم تا ذهن مردم سیاهپوش نشود. مطربان از ایثارگرترین اقشار جامعه هستند.

به گزارش تئاتر اردبیل، پیرامه توشار کارگردان مشهور فرانسوی؛ در کتاب تئاتر اضطراب بشر،که توسط آقای فضل الله وثوقی ترجمه شده می نویسد: وقتی در جامعه نیمی از افراد حرفهای نیم دیگر را نمی شنوند تئاترِ مسئول؛ یا تئاتر متعهد، زاده میشود. این نکته را به این دلیل در آغاز نوشته آوردم که سالیان سال کلماتی مثل مطرب؛ یا حتی دلقک که حاصل سوء دیدگاه مردم به هنرمندان خود بود؛ هنرمندان عزیز را آزرده است اما به نظر میرسد زمان آن رسیده است که در این عبارتها بازنگری کنیم؛ مردم ما شاید از گفتن این کلمات نیت خیری نداشتهاند و موجب آزار هنرمندان شده اند ولی واقعیت امر هم جز این نیست.
بله! ما مطربیم؛ ما دلقکیم ... صورتمان را سیاه می کنیم تا دل مردم سیاه نشود؛ قرمز میپوشیم تا ذهن مردم سیاهپوش نشود. مطربان از ایثارگرترین اقشار جامعه هستند. چرا که در آغاز انسان اجتماعی نبود، تنها زندگی میکرد؛ فوقش با خانواده خود؛ اگر درختی را میبرید از آن خانه میساخت؛ به عنوان هیزم هم استفاده میکرد اگر حیوانی شکار میکرد گوشتش را می خورد با پوستش لباس میدوخت و حتی با استخوانش نیز ابزار دیگری میساخت تا روز را شب کند و شب را روز؛ روزها را هفته کند و هفته ها را ماه؛ ماهها را سال کند و سالها را قرن. اما با گذشت زمان انسان اجتماعی شد و مشاغل بوجود آمد به کسی ساخت ساختمان را سپردند عوضش گفتند نگران نان و گوشت نباش، مسئولیت آنها با کسان دیگری است؛ لباس را به خیاط سپردند؛ تعلیم را به معلم و معالجه بیماری را به طبیب؛ کار آنقدر تقسیم شد و تقسیم شد تا رسید به جایی که دیگر کسی نتوانست بگوید من حکیمم ؛ باید می گفت پزشکم و باید می گفت مثلا چشم پزشکم و باید می گفت پزشک کدام قسمت چشم است؟ جراح است؟ متخصص عنبیه است؟ تخصص قرنیه دارد و الی آخر
اما بشر با تمام این اوصاف؛ دلتنگ بود و نمی دانست چه مرضی دارد؛ تشنگی فهم داشت، مانند نی ای که از نیستان جدایش کرده باشند شکایت میکرد از بودن، رنج هستی برایش غیر قابل تحمل بود؛ کمبود لذت داشت؛ تمام لذایذ حیوانی را تجربه میکرد اما باز احساس کسی را داشت که گم کردهای دارد؛ احساس میکرد دلش پر است بخاطر نیافتن جواب کلی سوال؛  که حجمش از ظرفیت مغزش بیشتر بود؛ او سیری؛ دلِ خوش و نوکِ سوزنی آرامش می خواست...
گویی این مهمترین مسئولیت بود که کسی قادر به انجامش نبود؛ و بشر میرفت که در دل جهل و افسردگی از بین برود بیآنکه بفهمد، تمام مسئولیت هایی که به چشم میآمد تقسیم شده بود ولی بشر گم شده بزرگی داشت؛ وقتی شبها به خانه میرفت حس قماربازی را داشت که همه دار و ندارش را باخته است. 
تا اینکه دیدند مردی یا زنی صورت سیاه کرد ؛ قرمز پوشید؛ با یک دایره زنگی رقص کنان آمد؛ دلها و مغزها را برای ساعتی چند مَشغول خود کرد دلها را برای ساعتی به مهمانی برد آنها را از غصه و کینه و دشمنی خالی کرد و به صاحبانشان برگرداند؛ به مغزها کمک کرد تا دانسته هایشان را مرور کنند کمک کرد تا اگر جواب سوال بزرگِ "از کجا آمده ام" را نیابد؛ لااقل صورت مسئله را پاک نکند کمکشان کرد تا زیادت شب زیارت خورشید را از یادشان نبرد. از آنروز به بعد مردمان زندگی زیباتر و راحتتری داشتند.گویی فردی بزرگترین مسئولیت را عهده دار شده بود ؛ دلقک نامیدندش ، مطرب خواندندش...

پول پزشک و نجار و خانه ساز و قصاب را کامل دادند اما حقالزحمه مطرب را جدی نگرفتند دلقک دلش شکست اما نتوانست این بار را زمین بگذارد
کودکانِ صاحبانِ همه مشاغل؛  به پدران یا مادران شاغلشان افتخار کردند اما کودکانِ دلقکان
؛ خجالت کشیدند ؛ بچه های مطربان؛ سر افکنده میرفتند و سر به زیر خانه میآمدند تا زمانیکه بزرگ شوند و میزان ایثار پدر یا مادر را درک کنند.
مطرب، همه اینها را به جان خرید چون اگر می خواست هم؛ نمی توانست بار به آن بزرگی را به زمین بگذارد آخر عاشق شده بود؛ امان از عشق ... امان ... امان

دوستت دارم مطرب ... می بوسمت دلقک ...هر چند لبهایم سیاه شود ...بهتر از آنست که نباشی و دلم سیاه شود.

محمد سیمزاری




نظرات کاربران