برای یوسف جاوید:
سکانس مرگ برای یوسفها همیشه نابهنگام رقم خورده
ایران تئاتر، اردبیل_ مهدی جهاندیده؛ هنوز زود بود که یوسف مرگ را به روی صحنه ببرد. اما سکانس مرگ برای یوسفها همیشه نابهنگام رقم خورده و دست آخر ما ماندهایم با اندوهی سنگین از «جوانمرگی یوسفها.»
سه سال پیش و در بیست ودومین روز خردادماه، دست تقدیر، هجرت نابهنگام یوسف جاوید را رقم زد. هنوز زود بود که یوسف مرگ را به روی صحنه ببرد. اما سکانس مرگ برای یوسفها همیشه نابهنگام رقم خورده و دست آخر ما ماندهایم با اندوهی سنگین از «جوانمرگی یوسفها.»
«زیاد از وضعیت الانم راضی نیستم، یک سری هدفها دارم که فکر میکنم خیلی از آنها عقب ماندهام و همین بیقرارم میکند. و میترسم که شاید نتوانتم به آن خواستههایم برسم.» این را یوسف در گفتکویی که سال 94 با او داشتیم گفته بود. او بیقرار صحنههای عظیم و عاشقِ تئاتر بود. فلسفه کارش با «آرتیست شدن» تفاوت معناداری داشت. در سالهای پُررونق تلویزیون با داریوش کاردان و مهران مدیری همکاری داشت اما دقیقا روزی که در تهران داشت اوج می گرفت، به اردبیل بازگشت. یوسف در پی عاشقی بود.
نام پدرش بلندآوازه بود و هست؛ اما یوسف از نردبان خودش بالا رفت. بارها در اردبیل به روی صحنه رفت و همان منش و مشی خاص خودش را پیش گرفت. برایش این فرصت مهیا و فراهم بود تا با اتکا بر هنری که در ذات و جوهرهاش بود، خود را بر صحنه تحمیل کند؛اما یوسف صرفا به خودش نمیاندیشید. بارها و بارها از لزوم پر و بال گرفتن تئاتر و تعاملات هنری در آن سخن گفته بود. تفکری مترقی در تئاتر داشت و مستدل و برخاسته از دل حرف میزد. معقتد بود که اگر تئاتریها در کنار هم فرصتی برای تجربه کردن، یاد گرفتن و بحث کردن داشته باشند؛ به واسطه آن، رفتارهایشان نیز باهم دستخوش تحول مثبت میشود.
یوسف سواد هنری بالایی داشت و از همان اول که با اتابک نادری شروع کرد؛ گزینشی و گزیده کار بود. او هیچ وقت نخواست آن انسان فراموشکاری خطاب شود، که نداند برای چه روی صحنه رفته است. بلند پرواز نبود، اما متعالی اندیشید و انسانی خِردگردا نشان داد. یوسف هیکل درشتی داشت، اما با آن ۱۹۰ سانتیمتر قد و ۱۵۰ کیلوگرم وزن، فرز بازی کرد و هیچ وقت مخاطب را گنگ و سرگردان در صحنه رها نکرد.
روایتِ یوسف، حکایت «پرسهزنی عاشقانه» در تئاتر هست. داستان واقعی از مردی که تئاتر در خون و رگهایش جریان داشت. هنرمندی که میکوشید تا تئاتر را اجتماعی کند. این یکی از دغدغههایی بود که او را در شکلگیری گروه عنوان سهیم کرد و از آنجا فصل کارگردانی جاوید هم آغاز شد. «ملالی هست»، «تکههای دلتنگی» و «شاید گاهی حق با تو باشد» سه کارِ آخری بود که روایت میکند یوسف بیقرارِ صحنههایی بزرگتر بود. در پی این بود که «کارهای پرپرسوناژ و بزرگ»را به روی صحنه ببرد؛ اما افسوس که مرگ درست در بدترین مواقع به سراغ پسر نیک تئاتر اردبیل آمد.
در مورد «یوسفها»، کمتر حق مطلب ادا شده است. واقعیت اینکه سلیقه حاکم بر جامعه هنری، کمتر به هنرمندانی با شخصت مستقل و اصیل، بها و ارزش میدهد و بدین خاطر است که فضا برای فیکها فراخ و فراختر شده است! شاید اگر مرگ نابهنگام و غافلگیرانه به سراغ یوسف جاوید نمیآمد؛ بسیاری نمیدانستند که مدتهاست دردی مزمن، یوسف را سخت میآزارد.
«پرده آخر یوسف» بسیار تلخ رقم خورد. تفسیر یک درام واقعی و البته شبیه به نمایشنامههایی از اکبر رادی که مرگ نقشی پررنگ در آن دارد، کم و بیش شرح حال هنرمندِ شهرماست. از یوسف در دوران حیاتش کمتر بهره گرفته شد و ما ماندیم و حافظهای مملو از اینچنین فرصتسوزیها. اما گویی مدار امور بر این میچرخد که چنین سرنوشتهای مختومی برای هنرمندان ما بارها تکرار و تکثیر شود.