در حال بارگذاری ...
یادداشتی بر نمایش« اولو ایته خالتا» نوشته محمد چرمشیر ، با ترجمه و بازی داور فرمانی و کارگردانی حسن شیخ زاده  

ملال داغونم کرده،مادر

نمایش در اولین دیالوگ آیینه ای وحشتناک جلوی ما می گیرد؛ «کی می خواهیم فرق این ور و آن ور را بفهمیم ؟» و در ادامه « جالبه که بنشینی و آدمهایی رو نگاه کنی که کورمال کورمال راه می رن »، « من می دانم تاریکی یعنی چه ؟ تاریکی انبوه می شود غلیظ می شود، منفجر می شود و همه چیز را غرق می کند.» ،همین دیالوگ ها کافیست که بدانیم حسن شیخ زاده و داور فرمانی ، قصد تنبیه روح ما را دارند تا از دلخوش کنک های بی ارزش،  لحظه ای دل کنده و به خویش و هستی فکر کنیم ، این دعوتی است به سفره هستی شناسانه ای که ، دیگر اجازه نمی دهد بدون گرفتن نتیجه و جواب سوالهای ایجاد شده ، حتی لحظه ای موبایل خود را نگاه کنیم .

 تئاتر اردبیل_ محمد سیمزاری؛ ... می خواستم این یادداشت را به زبان مادری بنویسم ، توان و علاقه آن را نیز داشتم ، اما چون می دانم بسیاری از مخاطبان این نوشته ؛ حوصله متن ترکی طولانی را ندارند، لاجرم قالب مورد علاقه را فدای محتوا کردم و فارسی نوشتم، مجبورم قبل از هر چیزی از ترجمه بسیار زیبای داور فرمانی یاد کنم که اینکار را با زیبایی و امانت داری انجام داده است ، اصطلاح جالبی بین مترجمین وجود داردکه می گویند«ترجمه زیبا، وفا دار نیست و ترجمه وفادار ، زیبا نیست»، ولی نویسنده این سطور که کم و بیش با ادبیات و زبان مقصد و مبدانمایشنامه مذکور آشنایی دارد، اذعان می دارد که این ترجمه هم زیبا بود هم وفادار ...

مطلب بعدی اینک، وقتی نوشته، خوب و قوی و استخواندار باشد، کارگردان آن را به خوبی بفهمد و توان کارگردانی را هم داشته باشد و نیز بازیگر و سایر عوامل نیز سر جای خود باشند طبیعی است که اثر ، اثری فاخر و زیبا از آب درمی آید. 

نمایش «اولو ایته خالتا»شاید مورد فهم و تفسیر بسیاری از تماشاگران قرار می گیرد و مخاطبان علاوه بر لذت بصری و هنری، از لذت حاصل از مکاشفه نیز بی بهره نیستند ولی حتی اگر مخاطبی توان تفسیر اثر را نداشته باشد باز از کارگردانی زیبای آقای حسن شیخ زاده ، بازی و ترجمه  فوق العاده داور فرمانی و طراحی صحنه بسیار زیبا و همراه و همدوش معنای نهفته در دل تئاتر،  لذت خواهد برد و به اندیشه وا داشته خواهدشد. 

به راستی رسالت هنر جز این چیست که مخاطب را به التذاذ و اندیشه وادار کند ؟  ولی ذکر این نکته بسیار مهم است که ، اگر بین طراحی صحنه ، بازی ، کارگردانی و تمام عوامل پر قدرت و زیبای این نمایش بخواهیم موثرترین آنها را در توفیق این تئاتر مشخص کنیم،باید از متن محمد چرمشیر یاد کنیم ، هر چند بقیه عوامل هم به نوبه خود در رساندن پیام و زیبایی های این متن ، فوق العاده عالی عمل کردند .

نمایش در اولین دیالوگ آیینه ای وحشتناک جلوی ما می گیرد؛ «کی می خواهیم فرق این ور و آن ور را بفهمیم ؟» و در ادامه « جالبه که بنشینی و آدمهایی رو نگاه کنی که کورمال کورمال راه می رن »، « من می دانم تاریکی یعنی چه ؟ تاریکی انبوه می شود غلیظ می شود، منفجر می شود و همه چیز را غرق می کند.» ،همین دیالوگ ها کافیست که بدانیم حسن شیخ زاده و داور فرمانی ، قصد تنبیه روح ما را دارند تا از دلخوش کنک های بی ارزش،  لحظه ای دل کنده و به خویش و هستی فکر کنیم ، این دعوتی است به سفره هستی شناسانه ای که ، دیگر اجازه نمی دهد بدون گرفتن نتیجه و جواب سوالهای ایجاد شده ، حتی لحظه ای موبایل خود را نگاه کنیم .

احساس می کنیم موجواداتی عبوس و محتاطیم ، شناور در دریای تاریکی و دربه در دنبال ساحل نجات هستیم ...

داور فرمانی ، سگی را به تصویر کشیده که در حقیقت خود ماییم و ذهنمان  یکبار مانند تغاری شکسته هر چه در درون دارد بیرون می ریزد ... یادمان می آید که توی هر کثافتی دنبال اسباب زنده بودن هستیم؛ اسیر فرهنگ پدر کشی هستیم چرا که ، از سنت به کلی بریده ایم و عرضه پیوستن به مدرنیته را نداریم ، می دانیم که زندگی پر از شروع های دویاره است ولی هر شروع نیازمند مبادی هایی است که ما فاقد آنیم .حرفهای دیگران را نشخوار می کنیم از هگل و مارکس و هیوم و هایدگر گرفته تا نظریه پردازان فیزیک کوانتوم و ریاضی و شیمی ، ولی هنوز نمی دانیم سفید سفیده یا سرخه ؟

فقط می دانیم که ملولیم و تا می خواهیم یک «واق»بگوییم، گوشت مسموم و پرمنگناتی رو می کنند توی حلقمان ... قرادادهای بی خودی که خودمان وضع کردیم زنجیر دست و پایمان شده ، قربانی آرزوهای محال خود شده ایم ...عاشق نیستیم ، شاعریم ... عشق را زندگی نمی کنیم و آن را می نویسی ، و شاید اگر روزی بخواهیم یک بیت از صدها غزلی را که نوشته ایم، زندگی کنیم لایق سنگسار باشیم چون به قول دوستمان خمیرمایه ما مبتذل است. 

راستی عاشق  دوست فیلسوفمان ، هستیم او واقعیت ها را تبیین می کند اما از نشان دادن حقیقت عاجز است ، او می داند که ما آدمهای اشتباهی  هستیم. ضربه می خوریم چون توقع داریم ... اما ما باز هم از رو نمی رویم. 

البته ما سگ نیستیم ، هنرمندیم ، روشنفکریم ولی هر چه که هستیم دنیا در عجب است که چرا از رو نمی رویم؟ چرا فکر می کنیم مسیح مردمیم ، چرا اجازه نمی دهیم هر کس صلیب خویش را بر دوش بکشد ؟ 

شاید هم حق با ما باشد ؛ دنیا بد جوری بوی پرمنگنات گرفته ، کودن هم نیستیم که تنها نمانیم و سرمان به چند سلام پر تمنا و دوستی های صد من یک غاز خوش شود ، اما ما هم نیاز به نان داریم واحتیاج به نان همیشه بشر را خنگ کرده ...

اطرافمان پر شده از مغلطه های فلسفی ، جامعه شناسی ، مدرنیسم ، پلورالیزم ، ماشینیزم ، پوزوتویزم و ما این میان ملالی داریم که چون خوره روح ما را می خورد همه دارند با عبارت های فلسفی مدرن و پست مدرن دل خوش می کنند و چند جمله تکراری را نشخوارمی کنند 

اما ما هنوز در پی سوالات ذهنمان هستیم صادقانه می خواهیم بگوییم :

 من می خواهم دنیا مرا همین طورکه هستم قبول کند ، 

من اگر سگم ، کسی سعی نکند مرا بره کند ، حتی اگر پیامبر خدا باشد ، چون خدا مرا سگ آفرید، سگ سگ است ، مادر مادر است ، پرمنگنات پرمنگنات است و چون خدا مرا سگ آفرید، سگ سگ است ، مادر مادر است ، پرمنگنات پرمنگنات است و من چقدر می خواستم یکی را دوست داشته باشم. می خواستم دنیا را عوض کنم و نتوانستم ، بخاطر همین با اینکه گرسنه هم نیستم ، با اینکه زوری هم بالای سرم نیست با اینکه دلم هم نمی خواهد ، گوشت آلوده به پرمنگنات را می خورم ...این پرمنگنات مرا خواهد کشت. 

چشمهایم را می بندم ، مثل سگی که نقش آنرا داور به خوبی بازی کرد و مادرم را در ذهنم مجسم می کنم آهسته می گویم : ملال داغونم کرده مادر...و سالن نمایش را ترک می کنم ...

راستی ... کسی نیست که با او صحبت کنم ، از نمایش بگویم از دغدغه های چرمشیر ؛ شیخ زاده و داور ...

از موسسه هفت برگ سبلان بیرون می آیم ، نمی دانم اینور باید بروم یا اونور. راستی هنوز فرق این ور و اونور رو یاد نگرفته ام پس بهتره خانه که رفتم کتاب نسبت های چهارگانه هایدگر رو کنار بگذارم و به اینور و اونور فکر کنم. 

من چقدر می خواستم یکی را دوست داشته باشم.




نظرات کاربران